Alireza Shams
Short Stories...

Lydia Davis
درمان
... بعد از هر جلسه، میاندیشیدم که دیگر به آنجا بازنخواهم گشت. دلایل متعددی برای این تصمیم وجود داشت. دفتر او در خانهای قدیمی قرار داشت که توسط ساختمانهای دیگری از دید خیابان پنهان گشته بود، در باغی که مملو از راهها و دریچهها و بسترهای گل بود. هربار چه من وارد خانه میشدم و چه آن را ترک میکردم، تصویر عجیبی میدیدم که از پلهها پایین میآمد و یا در درگاه محو میشد. این شبح در واقع مردی کوتاه و خپل بود با دستهای موی سیاه که روی پیشانیش تاب میخورد. پیراهن سپیدی به تن میکرد که دکمههای آن تا گردنش بسته میشد...
بقیه داستان را از اینجا بخوانید...

Margaret Atwood
گربهی ما وارد بهشت میشود
...وقتی وارد بهشت شد، صحرای وسیعی بود که موجودات صورتی کوچکی، که در ابتدا فکر کرد که موش هستند، در سرتاسر آن به این سو و آن سو میدویدند. سپس خداوند را دید که بر درختی نشسته است. فرشتگان اینجا و آنجا پرواز و با تکان دادن بالهای سپید خود صدایی شبیه صدای کبوتر ایجاد میکردند. هر چند وقت یکبار، خداوند یکی از آنها را با پنجههای خزدار خود در هوا میقاپید و بعد تکه تکه میکرد. زمین پای درخت پوشیده از بالهای شکستهی فرشتهها بود...
بقیه داستان را از اینجا بخوانید...