top of page

اشعار مرتبط با کودکان مبتلا به سرطان

گاهی وقتها
Tiffany Wagstaff

گاهی وقت‌ها،

پیش از آنکه آنجا بروم،

می‌توانستم چیزی را در درونم احساس کنم.

بخشی از من که می‌دانستم از من نیست.

اما نمی‌توانستم واقعا بدانم آن چیست.

 

گاهی وقت‌ها،

گریه‌های پدر بود پس از فهمیدن ما.

در آغاز که نمی‌دانستم چه شده است؛ اما

فکر نمی‌کردم که خوب باشد،

او مرا برای زمان طولانی در آغوش گرفت.

 

گاهی وقت‌ها،

خصوصا هنگامی که مریض بودم،

عشق مادر چهره‌‌ی رنگ‌پریده‌اش بود.

چشم‌های او همه چیز را نشان می‌داد و من دیگر نترسیدم؛

چرا که مادر می‌دید آنچه را  من احساس می‌کردم...

 

گاهی وقت‌ها،

پرستاران و دکترها در اطرافم همهمه می‌کردند.

گاهی اوقات انگار که من آنجا وجود نداشتم،

تنها چیزهایی که مرا از شناور شدن باز می‌داشتند لوله‌ها بودند،

و دستهای پدر و مادر در کنارم.

 

گاهی وقت‌ها،

من رویای دویدن داشتم

در صحرایی پوشیده از علف و گل‌های مروارید.

می‌توانستم حتی در خواب هم بوی هوای تازه را استنشاق کنم.

همیشه موهایی بلند داشتم.

 

گاهی وقت‌ها،

زمانی که حالم بهتر می‌شد،

آنقدر خسته می‌بودم که یادم می‌رفت که ورق بازی را تمام کنم،

یا فقط تمام روز و شب را می‌خوابیدم؛

اما هربار قوی‌تر و قوی‌تر بیدار می‌شدم.

و بیماری را کمتر و کمتر احساس می‌کردم.

 

گاهی وقت‌ها،

دوباره به بیمارستان می‌روم.

دیگر هیچ‌کس را آنجا نمی‌شناسم.

همه کودکانی که آشنای من بودند، با احوالی خوش به خانه رفته‌اند.

اما آنجا کودکانی جدید هستند، با پدرانی وحشت زده

و مادران پریده‌رنگ که هم‌صحبت آن‌ها می‌شوم.

 

گاهی وقت‌ها،

شب هنگام، دراز کشیده در تختخواب،

چشم‌هایم را می‌بندم و لبخند می‌زنم.

دیگر آن غریبه را در درونم احساس نمی‌کنم.

خوشحالم که شکستش داده‌ام.

التیام
Karine Vanderveken

شفا برای دوباره خندیدن است

خندیدن برای زیستن

زیستن برای بودن

بودن برای نفس کشیدن

 

التیام برای من تا رشد کنم

رشد کنم تا آینده را آماده سازم

آینده‌ای در لباس سپید

سپید برای تو کودکم

 

التیام برای آسیب ندیدن است

رنجیست برای خوب شدن

شفا برای ساختن

ساختن برای التیام

نبرد برای زندگی
Lorna Mahan

طوفان‌های زندگی به قدر کافی قوی هستند

بدون آن‌که سرطان در آن رخنه کند،

از در پشتی به درون بخزد،

و بر برد خویش حساب کند.

 

با تو به نبرد برخاسته‌ایم

ایستاده استوار بر زمین

مسلح به شجاعت و ایمان و امید،

و زندگی کودکمان را پاسبانی می‌کنیم...

 

این مبارزه شبانه‌روز شدت می‌گیرد

آرزوی زنده ماندن قدرتمند است

ما هرگز تسلیم نخواهیم شد

تو (ای سرطان) در زندگی ما جایی نداری.
 

این‌بار خودت را برای شکست آماده کن

زندگی کودکمان را نخواهی گرفت،

این نبردی‌ست که تو پیروزش نیستی

ای سرطان، دیگر اشتباه نکن!

لبخند تو ارزش هزار کلمه دارد
Gerard Foz Bosch

امروز، روزیست که جهان به تو اختصاص داده

تا تو را به یاد ما بیاورد

تویی که برای زندگیت می‌جنگی

 

تو ای کودک کوچک

گویا به چیزهایی عجیب می‌اندیشی

که نباید رخ بدهد

باید تو را سالم و قوی دید

که در خیابان بازی می‌کنی

لباس‌های شادی‌بخش پوشیده‌ای

و با زانوان خراشیده به خانه بازمی‌گردی.

 

گرچه اکنون در بستر هستی

خوابیده

هزاران چشم تو را مشاهده می‌کند

و بیش از آن ترسی که در قلبهاست

ای شمع روزها و شب‌ها

 

و من تو را تحسین می‌کنم

چرا که وقتی در چشمهایت خیره می‌شوم

هیچ اندوهی نمی‌بینم

آنجا درخشش نوری ابدیست

که امید است زندگی مرا هم روشن سازد

تو قدرتی داری که من فاقد آنم

و با لبخندت مرا

هر روز به معجزه‌ای دعوت می‌کنی..

 

تو با یازده سال

از من چهل‌ساله قوی‌تر هستی

به من بیاموز که احساس کنم

زمان مهم است

و آخرین کلمات

و اینکه رویاها ساخته می‌شوند...

و زندگی، چیزی به جز یک لحظه ارزشمند کنونی نیست.

 

صداهایی از بیرون می‌شنوم

در راهروها

و هزار و یک چیز می‌گویم

هزار داستان متفاوت

در مورد خداوند حرف می‌زنم

مرا نصیحت کن

و از تخت کوچک خود به من بگو

که لبخند یک کودک

شاهد تمام داستان‌هاست

هیچ خدایی و فکری با کلمات توصیف نمی‌شود

تنها یک چیز

نگریستن در آن لبخند

و به من بگو اگر اشتباه می‌کنم

که سپری شدن زندگی را می‌توان دید

در زیبایی آن دهان نامحدود...

bottom of page