Alireza Shams
شعر «کاش!» با خوانش «میترا کریمی»
طمعِ عدل نبندیم بر این دهر ولی
کاش از این یکسره بیداد، یکی داد شود
قلبِ تو خانهی عشقست، مبادا غمناک
باز میبوسمت آن خانه زِ نو شاد شود
شعر «خانهات آباد باران!» با خوانش «میترا کریمی»
خانهات آباد باران! خانهات آباد
در هیاهوی سیاه ابرهای تلخ و این خاکستری ایام
پنجه میکوبی به شیشه
گاه دلخسته
گهی دلشاد
میکنی از این اسیرِ بندِ حبسِ خانگی هم یاد
خوب میباری
ببار ای خانهات آباد
بخشی از شعر «بدرقه» از کتاب: بعد از ظهر غمگین
....
با چمدانی که خالیست از تمام یادگارها
انتظار میکشم
میدانم سوت قطار
پایان میعاد من و توست
اعلان مختومه شدن یک پرونده
از خودفروشی یک شاعر به زندگی
رفتن به جاییست که دیدار نه حوصله میخواهد
نه زمان
و آخر افسانههای عاشقانه بدرقه نیست
پس میروم و پیشکشت میکنم تمام دنیای بدونِ من را
تا دوباره سروده شوی
آنطور که میخواهی با واژههایی نو...
کوپهی خالی هوای خواب دارد
تا مقصدی نامعلوم
این قطار فقط میرود
ریلهای بازگشت را شبانهای دور دزدیدهاند
میدانم که برای بدرقهام نیامدهای
اما دستهایم را از پنجره بیرون میبرم
و دستمال سپیدی را که خاطرهی توست
سادهلوحانه تکان میدهم
قطار شتاب میگیرد
باد شیطنت میکند
و دستمال تو در غبارها میرقصد و گم میشود!
شعر «باران دنبالهدار» از کتاب: جیرجیرکها دروغ نمیگویند
شهر را سپردهایم به طوفان
نرسیده به گردنهی برف
جانی از ما نمانده در کالبد زندگی
تنها صدای ناقوس کلیسای پیر
غوغا میکند
تو دستهایت را آسمان کن
بر فراز این کوچههای خاکستری،
این خیابانهای بیانتهای سوت و کور
که نشانی تمامی مقصدهای خوب را گم کردهاند...
...
نازنین من!
باران دنبالهدار را پایانی نیست
نمیگذرند این روزهای بیخاطره
این شعرهای بیقافیهی نامفهوم
این آوارهگی تلخ
پشت مرزهای کاغذی
نمیگذرند، نمیگذرند
نمیتوانند که بگذرند
تو ارمغان تبسم باش بر چهرههای یخزده
و با من از بهارهای خوب کودکی بگو
و خط بکش بر آواز ناموزون کلاغها
که این نطفه در رحم پائیز
چیزی جز زمستان سرد نیست...
شعری از کتاب «جیرجیرکها دروغ نمیگویند» در برنامهی رادیویی «اینجا مونترال، عصر یکشنبه»
صدای تو منجی سنجاقکهاست
وقتی در حفرهی بیرحمی طوفان گم میشوند
یا رویای دریایی نیلوفرهای آبی
در کنارهی خاموش یک مرداب...
...
شعر صدای دلهرهی شاعر است
در توصیف شنیدن صدای تو
و عشق چیزی جز تلاقی آوازها نیست
به تمام زبانهای شاعرانهی دنیا
با من حرف بزن...
بخشی از شعر «هرروز یکشنبه است» در برنامهی رادیویی «اینجا مونترال، عصر یکشنبه»
غرب من امروز آرام است
باران میبارد و باد
فقط بوی برگهای ترکخورده میدهد
نه بوی خردل و خون
اینجا ششها هندسهی دود را نمیفهمند
و خبری از تحریم اکسیژن نیست
اما من صدای شرق اندوهگینم را میشنوم
هربار که از ستونهای مرکبی بالا میروم
تهران چشمهایم،
سیاهی میرود
قاهرهی قلبم
در خون دست و پا میزند
...و تمام دمشق وجودم درد میگیرد
جایت خالی وطنِ دور
ما اینجا نشستهایم
چای مینوشیم
شعر میخوانیم
و در تهماندهی فنجانهایمان
پی این میگردیم
که چقدر دستمان از دنیا کوتاه است
و چقدر راهمان تا آرامش طولانی
هنوز باران میبارد و خیابان
طعم گس برنگشتن میدهد
اینجا تهران نیست
قاهره نیست
دمشق نیست
اینجا مونترال است
!عصر یکشنبه