Alireza Shams
داستان کوتاه
The Last Ring
آخرین حلقه
هنوز کاملا صبح نشده است. من پشت این شیشه خاک گرفته که با حصاری از میلههای موازی مسدود است، ایستادهام. نمیدانم چند روز چند ماه یا چند سال است که در این اتاق محبوسم. اتاقکی که گرچه از آن به عنوان اتاق بیمار نام میبرند، اما در واقع سلول کوچکیست که درِ آن از بیرون قفل میشود. فضای اتاق خفه است و من اینطور فکر میکنم که اینجا را برای کسانی ساختهاند که امیدی به بهبودیشان نیست؛ آنها را اینجا حبس میکنند تا به آخر زندگیشان برسند. اتاق اثاثیه زیادی ندارد. یک تختخواب فلزی، یک میز کوچک و دو تا صندلی چوبی که از بس فرسودهاند، حتی دکترها هم میترسند رویشان بنشینند. روی صندلیها شیارهای عجیبی وجود دارد که بیشک جای ناخن زندانیهای قبلی این اتاق است که خشمشان را نثار چوبهای پوسیده کردهاند.
بقیه داستان را از اینجا بخوانید...
Rain
باران
انگار خیال بند آمدن ندارد. از صبح دارد یکریز میبارد و من را که به پیشبینی هوای اینترنتی اعتماد کرده و چتر برنداشتهام تنبیه میکند. خوشبختانه فاصله در خروجی شرکت تا اولین ایستگاه مسقف اتوبوس زیاد نیست اما به واسطهی همین مسیر کوتاه هم تمام سر و شانهام خیس شده است. با آمدن اتوبوس برای چند لحظه خیس شدنم را فراموش میکنم و این شادی گذرا با دیدن اتوبوس نیمه خالی چند برابر میشود. در جواب سلام راننده لبخندی تحویل میدهم و روی نزدیکترین صندلی خالی مینشینم. دستمالی از جیب شلوارم درمیآورم و ناشیانه سعی میکنم سرم را خشک کنم. میدانم تاثیر زیادی ندارد اما حداقل جلوی قطرههای آبی را که بر شقیقهام روان شدهاند میگیرم. بادگیر نازکی که پوشیدهام تنها زمان خیس شدنم را به تاخیر انداخته و کم کم سرمای آب را روی بدنم احساس میکنم. هرچه بد و بیراه بود نثار خودم کردم که چرا مدارک به این مهمی را خانه جا گذاشتهام که هم مجبور شوم مرخصی بگیرم و وسط روز به خانه بروم و هم اینکه باید بعد از وقت اداری بمانم و کار را تمام کنم. اینطور حتی از موهبت لطف برخی از همکاران که مرا سر راهشان تا نزدیکی خانهام میرسانند هم محروم میشوم، آن هم امروز، با این باران لعنتی. چشمهایم میسوزد، شاید هم سرما خوردهام. سرم را تکیه میدهم به شیشهی بخار گرفته و گوشم پر میشود از صدای مسافران که ملغمهی عجیبیست از زبانهای مختلف و همین که نمیفهمم چه میگویند خوشبختی بزرگیست...
بقیه داستان را از اینجا بخوانید...
Expatriates
راندهشدگان
سیب پیدایش یک ترانهی نو بود که باید سروده میشد. جهانی بکر و لمس نشده که آماده بود تا با اشارهای کوچک، دروازههای زمین را رو به بهشت عبودیت بگشاید و بگذارد تا مسافرانی که هنوز لبتر نکردهاند به شرابهای رنج، کولهبار نادانستههایشان را بردارند و دل ببازند به دنیای خاکستری. سرخ بود به رنگ آتشبازی آسمان هنگام قربانی کردن خورشید در پیشگاه پرشکوه شب و شیرین بود به طعم دلباختگی انسان به انسان. یک بهانه بود برای نافرمانی که دست در دست عشق، ذهن حوا را به بازی میگرفت. انگشتهایش را روی گونههای آدم کشید و آرام در گوشش زمزمه کرد: ((شاید این سیب، طعم بوسههای مرا دوچندان کند)) و لبهایش را روی پوست گر گرفتهی آدم لغزاند. آدم در این وسوسهی نوخواسته غرق بود که شیرین مینمود همچون عشق با عقوبتی پیشبینی نشده. پس دستهایش را گشود همچون کبوتری که هنوز ترس از پرواز رعشه میاندازد به تمام پرهایش و بیاعتماد به هرچه شنیده بود و آموخته بود، سیب را از شاخهی ترد آن جدا کرد...
بقیه داستان را از اینجا بخوانید...