Alireza Shams
شعر جهان
ترانهی تحمل صلح
Vasco Popa
جنگجویان سلاحهایشان را تمیز میکنند
و از نبرد خویش مغروند
آنها فردا پیروز شدند!
آنها دیروز پیروز خواهند شد!
آوازخوانان به ترانه شرابی روحانی میبخشند
از میان ابری از جلال
ترانه با هوشیاری در ستیز است
خویشتن را ملامتکنان
در ترانه،
خوانندگان چون سنگهای قیمتی هستند
جنگجویان چونان ماری آتشین
که به سنگها حیات میبخشد و سپس
آنها را میبلعد
در ترانه،
ترانه چون باد است
آخرین باد حامل آتش
جنگجویان با آوازخوانان پرواز میکنند
در ابری سرمست از افتخار
و ترانهای را میخوانند
که آنها از شنیدن آن ناتوانند...
اگر قرار است ما بمیریم
Claude Mckay
اگر قرار است ما بمیریم،
مگذارید مانند خوکها باشد
شکار شده و حبس شده در نقطهای پست
درحالیکه سگهای دیوانه و گرسنه،
در اطرافمان پارس میکنند
و نفرین ما را بسیار به سخره میگیرند
اگر قرار است که بمیریم،
پس بگذارید با افتخار باشد
گرچه ممکن است خون با ارزش در رگهایمان
بر زمین ریخته شود،
تا حتی هیولاهایی که به مبارزهشان برخاستیم
ما را ،اگرچه مرده، تحسین کنند.
آه خویشاوندان!
ما باید دشمن مشترک را ملاقات کنیم
گرچه به مراتب بیشترند،
بگذار خود را شجاع نشان دهیم
حال که برای هزار ضربهی ایشان،
تنها یک مرگ صادر میشود
از چه رو پیش از آن در گورهای باز بخوابیم؟
مانند مردان،
با آدمکشان پست روبرو خواهیم شد
کوبیده شده به دیوار، رو به مرگ اما مبارزه کرده!
تنهایی
Amjad Nasser
در شب
آری شب...
زمانی که دیوارها شروع به تنفس میکنند
و مهی از سیمان پخش شده
میترواد میان انگشتها، به سوراخهای بینی
زمانی که ما برای سخن گفتن کسی را نمییابیم
زمانی که ما در بیهودگی
پی صورتهای چروکیده، دستهای زخمی میگردیم
زمانی که در اتاقهای مهر و موم شده
فریاد میزنیم
در جایی که پژواک صدا منعکس نمیشود
زمانی که ما دستهایمان را بالا میبریم
و هیچ سایهای سقوط نمیکند
زمانی که بر در صدای کوبهای را نمیشنویم
و هیچکس از زیر پنجره گذر نمیکند
زمانی که صدای جوییدن هیچ موشی را درگنجه نمیشنویم
یا نالههای خوشایند عشق را از اتاق مجاور
زمانی که با شتاب به کشوی کمد پناه میبریم
اما در یافتن آلبوم عکس خانوادگی ناکام میشویم
زمانی که ما به دنبال یک تنفگ، یک چاقو یا طناب میگردیم
که دیوار گچی را بشکافد
اما نتیجهاش تنها شکافهای سکوت است
زمانی که به نامها میاندیشیم
اما به هیچکدامشان فکر نمیکنیم
خدایا! زمانی که تمام اینها در شب، در تنهایی
در اتاقی مهر و موم شده رخ میدهد
چه باید کرد؟
شعرهایی برای شورش واژن
karen Connelly
1
اینجا، عشق من، گوش کن.
ظرف حجاری شدهی گوش انسان
هنوز از فریاد یک خیابان پُر است
جایی که خون برای روزهای بیشماری
بر جای مانده.
مردم به آهستگی
از مخفیگاهشان بیرون میآیند
به جمعآوری روسریها، کیفهای زنانه
علامتهای رنگ شده با دست و صداهای شکستهی بسیار
دور مانده از دهانهای باز منجمد.
2
اینجا تمام درها بسته است
زن به خودش تبدیل میشود
از کنارهای به حفرهی امید میلغزد
سایهاش را از تن میکند و میایستد
کاملا برهنه
پیش از تجمع.
سپس شروع به آواز خواندن میکند.
3
اینجا که در آن روح
به گوشت تبدیل میشود و یک میلیون
خوی مرده در کنار توست
مرزها حل میشوند
با پوستی کبود.
اینجا که خبری از جدایی نیست
با ورود به عصری جدید
از کشتار،
تو هر سلاحی را رها میکنی اما دست
بر گیتاری مینوازد
و صدا، صدای سرکش
شورش آوازش را بلند میکند.
حادثه
Countee Cullen
وقتی داشتم دوچرخه سواری میکردم در بالتیمور قدیمی
زمانی که قلبم پر بود، سرم پر بود از شادی
یکی از اهالی بالتیمور رو دیدم
خیره زل زده بود به من
آن زمان من خیلی کوچک بودم، هشت ساله
او یک ذره هم بزرگتر نبود
من بهش لبخند زدم اما او
زبونش رو درآورد و صدام کرد: سیاه
من همهی بالتیمور را دیدم
از می تا دسامبر
از همهی چیزهایی که آنجا اتفاق افتاد
فقط همین یادم مونده.
یک منظرهی زمستانی
Reed Whittemore
در خانهی ما، فقط بینیها هستند که مشغول فعالیتند!
به مانند شیرهای آب. اسبهای وحشی
وگرنه اینجا کاملا ساکت است
چیزی در جریان نیست جز لسی* که میدود
شتابان در یک علفزار تلویزیونی!
در جستجوی یک دکتر تلویزیونی!
در حالی که ما بیکار نشستهایم (به جز بینیهایمان)
و زندگی گیاهی داریم
با نسخهها و ویکس!
...
در چنان فضای غیر متحرکی هستیم
که حتی اگر خوب هم شویم
و از جا برخیزیم
و نیروی نهفتهمان را برای فعالیت دوباره (چیزی فراتر از کار بینیها)
دیگربار بازیابیم
(کاری) برایمان ممکن نباشد
منظورم این است که محتمل است
که وقتی ما خوب شدیم
دیگر مسئولیت دویدن را به عهده نگیریم
و یا حتی راه رفتن را (گرچه توانایی آن را داریم)
اما به جای آن
کاناپههایمان را سفت بچسبیم
و دوباره پخش کنیم لایهای حتی ضخیمتر از ویکس
بر گلو و سینههایمان
و بگذاریم لسی و دیگر شخصیتهای تلویزیونی
که ممکن است در شبکهی پنج ظاهر شوند
تمام دویدنها، راه رفتنها، پارس کردنها و اندیشیدنهایمان را
برایمان انجام دهند
حتی هنگامی که بینیهایمان
بارش پی در پی را متوقف کردهاند
و اینجا کاملا ساکت است...
* Lassie:
نام یک سگ است در یک مجموعه تلویزیونی پرطرفدار آمریکایی به همین نام که در حد فاصل سالهای 1954 تا 74 پخش میشد
حقیقت
Gwendolyn Brooks
و اگر آفتاب میآید
چگونه باید به او خوشآمد بگوییم؟
نباید از او وحشت کنیم؟
نباید از او بهراسیم؟
پس از این فصل بسیار طولانی از سایه
گرچه ما برای او گریستهایم
گرچه او را نیایش کردهایم
در سراسر شب در (تمامی این) سالها
(پس) چگونه است که در کورسوی صبحی
بیدار شدیم از شنیدن کوبشی خشمناک
از پنجههای محکمش بر در
نباید به خود بلرزیم؟
نباید بگریزیم؟
به پناهگاه، به جانپناهی عزیز
که مملو از مه خوشیمن آشناست...
شیرین است، چه شیرین است
خوابیدن در خنکای
گوشهی دنج ناآگاهی
تاریکی به شدت
بر چشمها میچسبد...
نارون
Sylivia Plath
او ميگويد: من ژرفا را ميشناسم، با آوند عظيم ريشههايم:
آنچه تو را ميترساند
من از آن نميهراسم: آنجا بودهام.
درياي درونم را ميشنوي؟
ناخوشنوديهايش را؟
يا هيچ صدايي نيست و تنها جنون تست؟
عشق چون سايه است.
چطور به دنبالش ميافتي و زار ميزني،
گوش كن: این ضرباهنگ سُمهاي اوست، چون اسبي دور ميشود.
تمام شب بايد بتازم، تند و بيپروا،
تا زماني كه سرت سنگ باشد و بالشت كلوخي خرد،
بازتاب، انعكاس.
يا برايت آواي سموم را بياورم؟
كنون كه ميبارد اين خاموشي بزرگ،
و ميوهاش اين است: قلع سفيد، همچون آرسنيک.
من از قساوت غروبها رنج بردهام.
تار و پود سرخم تا ريشه سوزانده شده
که سوختهاند و ايستادهاند، چون دستي از مفتول.
كنون به قطعاتي ميشكنم كه چون خاج به پرواز درميآيند.
و بادي كه از چنين خشونتي ميوزد
دوباره ايستايي را تاب نميآورد: بايد ضجه بزنم.
ماه نيز بيرحم است، مرا ميكِشد
وحشيانه، به عقيم بودن.
تشعشعش شکنجهام ميدهد. يا شايد اوست که اسیر من است.
ميگذارم برود، ميگذارم برود
خرد شده و هموار، چونان پس از جراحي بنیادی.
چطور روياهاي بد تو مرا تصاحب و وقف ميكنند.
در من ضجهاي سكني گزيده.
كه شبانه بيرون ميجهد
با قلابهايش به جستجوي چيزي براي دوست داشتن.
من از اين چيز تاريك
كه تمام روز در من ميخوابد وحشت ميكنم؛
خيش نرم و پَرگونهاش، بدطينتيش را احساس ميكنم.
ابرها ميگذرند و پراكنده ميشوند.
آيا صورتكهاي عشقند؟ آن رنگ پريدههاي بازنيافتني؟
براي چنين چيزي قلبم را آشفته سازم؟
من از بیشتر دانستن عاجزم
چیست این، این صورت
که مرگبارست در خفقانش از شاخهها؟
این بوسهی اسیدهای موذیاش
که اراده را میخشکاند. اینها چینههای آرام و منزوی هستند
که میکُشند، که میکُشند، که میکُشند.
من مرد تو هستم
Leonard Cohen
اگر یک عاشق میخواهی
هرآنچه از من بطلبی انجام خواهم داد
و اگر نوع دیگری از عشق را میپسندی
برایت نقاب خواهم زد
اگر معشوقهای میخواهی
دست مرا بگیر
و اگر میخواهی در خشم بر من حمله آری
اینجا ایستادهام
من مرد تو هستم
اگر مشتزنی میخواهی
برایت به گود خواهم رفت
و اگر پزشکی میخواهی
ذره ذره از تو را خواهم آزمود
اگر رانندهای میخواهی
سوار شو
یا اگر میخواهی مرا به گشت و گذار ببری
میدانی که میتوانی
من مرد تو هستم
آه، ماه بسیار درخشان است
زنجیرها بسیار تنگ
جانداران به خواب نمیروند
من به سویت دویدهام
از میان عهدهایی که با تو بستم و نتوانستم نگاه دارم
آه، اما هیچگاه مردی نتوانست
زنی را با التماس بر زانوانش بازگرداند
که (آن وقت) عزیزم میخواستم به سویت بخزم
و به پاهایت فروبیفتم
و بر زیباییت زوزه بکشم
همچون سگی گرمازده
و بر قلبت چنگ بیاندازم
و تنپوشت را بدرم
و بگویم: خواهش میکنم! خواهش میکنم!
من مرد تو هستم
و اگر به طعمهی خواب افتادهای
لحظهای در جاده
به جای تو خواهم راند
و اگر میخواهی به تنهایی از خیابان بگذری
به خاطر تو محو خواهم شد
اگر پدری برای فرزندت میخواهی
یا فقط میخواهی با من قدمی بزنی
بر شنها
من مرد تو هستم
اگر یک عاشق میخواهی
هرآنچه از من بطلبی انجام خواهم داد
من مرد تو هستم...