Alireza Shams
گزیده شعرها
Still...
هنوز
من تجربهی خیس بارانم
از هم آغوشی با شیشههایی كه هنوز
از نبودنِ تو مات ماندهاند...
من دلهرهی داغ آفتابم
بر گونهی سنگفرشهایی كه هنوز
زیر تهاجم برگ و كبوتر و خاطره
در حسرت قدمهای تو پوسیدهاند...
جایی حوالی این شهر
كه نام تمام كوچه ها و خیابانهایش را
بی تو از یاد بردهام
هزار هزار ترانهی جامانده از زندگی
در واپسین ایستگاه «شاید آمدنت»
هنوز به خاموشی دل نسپردهاند...
حالا اگر روزی دوباره گذارت
به وادی خوابهای تعبیر نشده و
سیطرهی آروزهای بیحساب افتاد
نشانی مرا از ابرهای هرجایی
از بادهای سرگردان بپرس،
من هنوز پای تمام «دوستت دارم ها» ایستادهام...
S
س
سال به وقت سپید برف
ساعت به وقت همیشه خواستنت:
ستارهی چشمهایت را آذین میبندم
سایهها را از گونهی مهتاب پس میزنم و
سیرسیرکها را به آوازی نو دعوت میکنم
سرم را سُر میدهم بر گهوارۀ شعر
سر تا پایت را غرق بوسه میکنم
سر تا پایت را سرو بلند بالای من!
سرو ناز من!، سرو نازدار من!
سکوت نکن که خاموشی تو
سقوط واژه است و ویرانی حرف
سکوت نکن که دلتنگی تو
سادهترین بهانه برای مردن است...
The Rainbow of Chesnut
رنگین کمان بلوط
جادو نیست اما
مسحور می شوم
موج ترانه ای دوردست، گوش چشمهایم را پر میکند
و همهمه ای در نزدیک، چشم گوشهایم را
...
پاهایش را گذاشته روی شانههای من
و دستهایش را روی شانههای خورشید
و هراسش نیست از رقص با بومرنگهای سرگردان
من پایین شاخههای نارنجی
بلوطها را رنگ میزنم
از آبی تیره تا بنفش کمرنگ
و تمام دنیای خاکستری خاموش
لابهلای رنگینکمانی از بلوط
گم میشود
...
با فرفرهها عروسکی ساخته
به وسعت تمام پنجره
کنار مزرعهی گندم
به نشانهی دوستی با تمام کلاغ ها
و سنجابها که بیدارند
...
پاهایش را آزار میدهند شانههای خستهی من
مینشیند روی بلندترین ساقهی سرم
و حصارها را میشمرد
و پلها را
و آدمها را
که پشت تمام خطهای نامرئی منتظرند
من روبروی خانهی گلی
پرچینها شخم میزنم
به موازات باغچهی همسایه
...
جادو نیست اما
مسحور میشوم
و بند بند واژههایم
در برکت نافرجام ترانهای دور دست
به گُل مینشیند
...
اطلسِ سرخ رنگ خاموشی را
میکشد روی دوش مهتاب
و قد میکشد تا درازنای افق
و ابرها را جارو میکند به بوسهای که سهم من نیست
و باز باران میشوند تمام ستارهها
روی بلوغ کوچهای که دیروز من است
...
ملامتی نیست به این ثانیهها
هنوز به اندازهی هنوز بزرگ نشدهام
چشمهایش را که میبندد
پاهایش را در آغوش میگیرم
و مثل یک رویای شبانه
روی سرم خراب میشود...
With all Poetic Languages
به تمام زبانهای شاعرانهی دنیا
صدای تو منجی سنجاقکهاست
وقتی در حفرهی بیرحمی طوفان گم میشوند
یا رویای دریایی نیلوفرهای آبی
در کنارهی خاموش یک مرداب...
صدای تو صدای پای بهار است
حتی در این شکنجهگاه باد و یخ
مانند عطر خوب شکوفههای گیلاس
لابهلای برگهای تقویم اردیبهشت...
شعر صدای دلهرهی شاعر است
در توصیف شنیدن صدای تو
و عشق چیزی جز تلاقی آوازها نیست
به تمام زبانهای شاعرانهی دنیا
با من حرف بزن...
Your Smile
لبخند تو
دیوار به دیوار عکس توست
آرامگاهِ چشمهای من
و دم به بازدم عطر توست
که کولهبارِ باد کردهای
از شرم
به سخاوت...
بیشک
در جایی که هنوز نمیدانم کجاست
تو رو به تمام آینهها لبخند زدهای
چرا که
صدای معاشقهی آفتاب و پنجره
تمام حجم اتاق مرا فتح کرده است...
Destination
مقصد
جاده مبدع تمام دلتنگیهاست
وقتی مبدأ از آغوش تو آغاز میشود
و مقصد میرسد به گورستان خاطرهها
من پایم را بند کردهام به این سفر
و دنبال میکنم کودکی را
که کودکیِ من نیست
اما با چشمهایی به رنگ قهوهای تلخ
میفشارد زندگی را در دستهای کوچکش
همچون بچه آهویی نوپا
که راز بقا را
از پستان مادرش میمکد به شوق
یا دستهای اسب سپید وحشی
که سرخوشانه همنفس باد میشوند
تا لگد کوب کنند تصویر مبهم مرا
در ذهنِ رویااندودِ تو...
...
بی تو، تمامِ من مسافری بیش نیست
در مسیری که آذین شده به کاغذ رنگیهای فراموشی
و آکنده از حس عمیق ناتوانیست در یافتنت
که میخزد از انگشتهای پاهای خستهام
به درون رگها
میچرخد دیوانهوار با این رودخانهی سرخ
و تک تک استخوانهایم را ترک میزند...
مقصد جاییست فارغ از آغوش تو
لبریز از تصویرهای همیشگی
جایی که باران خاطره میبارد هر شب
و کارهای ناتمام،
تمام مرا میبلعند!
Earth is not Round!
زمین گرد نیست!
اینطور نمیشود
یک نفر باید
هوای بیهوایی ما را داشته باشد
یک نفر که وقتی ماهی سرخ
در سینهی آبیت
بیتاب میشود
دستش را بگذارد روی این ساعت گرم
و تیک تیک خونش را تنظیم کند...
یک نفر که یادش نرود
جنبش بالشهای متحرک را
و بیخوابی زن بور ناآشنا را
طوری درمان کند
که هق هق پتوهای سرد
دست از سر ما بردارد...
اینطور نمیشود
که ما را از شاخهی دیروز چیده باشند
و هیچکس برایمان
سوغاتی از خورشید نیاورد
ما که مرزبانان خاک تنمان
در اسارت سنتهای کهنه میمیرند
و هرروز از این غم
روبهروی آینه سکندری میخوریم...
نه اینطور نمیشود
یک نفر بیاید
به جای ما
دهان ارکیدههای مهاجر را بگشاید
و همنوا با باد فریاد بزند:
«باور کنید
زمین به طرز دردناکی گرد نیست!
از هر طرف که فرار کنیم
به پرتگاه تازهای میرسیم!»...
Your Eyes
چشمهایت...
تفنگت را کنار بگذار
سربازان قلب من
از نبرد خستهاند
تکیه داده به استخوانهای سنگر پیر
با آههای بلند
آخرین سیگارهای مشترکشان را
حرام میکنند...
برای فتح تو آمده بودند
کمین کرده در شاهراه آمدنت
با خشابهایی لبریز از کلمه
روی دوش سلاحهای بیفایدهشان
اما باران خندهات که باریدن گرفت
یکی یکی در جویبار خون غلتیند
و با آواز طبل بزرگ درون سینهام
در شریانهای رونده غرق شدند...
نگاه تو بود که آشوب شهر شد
آن روز که ولگردی مست
زیر پنجره
ساز بیدار شدن مینواخت
آن هنگام که من
کنار روز خوب کودکان ایستاده بودم
و جیبهایم لبریز خردههای نان بود
برای کبوترهای گرسنه...
من پیامبر صلحهای کاغذی بودم
تو پروردگار جنگهای سرخ
آغاز این جنگ نابرابر با تو بود...
حال که مارش قلب من
به شمارش نفسهای تو افتاده
و بند بند رگهایم
اسیر در بند نگاههای آتشبار توست
تفنگ چشمهایت را پایین بیاور
کمان ابروانت را نیز
خندهات را شلیک کن
تا مابقی شعرها هم تسلیم شوند.
I think
من فکر میکنم
من فکر میکنم هنوز
تو ایستادهای آن سوی این در چوبی
و گوش سپردهای به دلهرهی قدمهای من
که روی اضطراب گلهای قالی میتپد...
من فکر میکنم هنوز
دوباره میآیی کنار شمشادهای بلند
و قاصدکهای انتظار نگاهت را
روانه میکنی میان چهرههای غریبه
به جستجوی من...
من فکر میکنم هنوز
با دیدنم
با آوای لرزان هر سلام من
هزار شکوفهی گیلاس
بر بوم گونههای تو نقش میبندد به شرم...
من فکر میکنم هنوز
غروب که زنجیر میشود دلتنگی
به ابریشم لطیف حوصلهات
تصویر مبهم مرا تصور میکنی
لابهلای سایههای خاموش...
من فکر میکنم هنوز
اسیر نظربازی شعرهای من میشوی
و دلشوره قاب میشود در سینهات
از نگفتنم، از نپرسیدنم...
دیشب دوباره کوچهی خالی
نبودنت را تسلیت میگفت اما
من فکر میکنم هنوز
شاید روزی دوباره برگردی تو
شاید روزی عاشق شوی در باران...
Always be Here
بودنت را جاودانه کن
آنجا منتهیالیه دنیاست
جایی که روزی تو گذر خواهی کرد
-به تصادف، یا به قصد-
بر جایِ خالی چشمهای منتظر من
که نیست، که شاید نباشد
-به قصد، یا به تصادف-
که خیره بماند بر گذر موزون پاهای تو
که دل ببازد به همین گاه گذرها...
...
دیرگاهیست که سایه افکنده
بر حوصلهی بیحوصلهی من
این چمدانهای باز
این رختهای آشفته
که بوی سفر میدهند بی هیچ سخنی
بوی اضطراب در بستر احتضار
از نبود در بود تو و از بود در نبود تو...
...
من تمام ترسهای نبودنت را زندگی کردهام
کابوس رفتنت را
در بیداری دیدهام
و سکوت محزون لبهایت را
از لابهلای هزار خروار ترانه
کرور کرور آواز
شنیدهام
سیلاب اشکهایت غرقه کرده تمام شبزدگان را
من آخرین بازماندهی شهر چشمهای توام
آخرین سرباز
که میجنگم برای ماندن تو
که میهراسم از رفتن من
چرا که من تمام ترسهای نبودنت را زندگی کردهام
بودنت را جاودانه کن!
You Come
میآیی
در این بیباوری از بیکران نور
برای فتحِ هر آئینه میآیی
شبم از غصههای کهنه لبریز است
سبکباران
به درمانِ غم دیرینه میآیی
من از این تنگنای بیهویت
این چراغِ کور
من از این شرمزای بیحقیقت
این شبِ منفور
تو را هر لحظه میخوانم
که میدانم
گهی در چشم و گه در سینه میآیی
بهارِ من،
تبارِ من،
تمام یادگارِ من
به دست بادِ قحطی رفت
اما تو
سوار اسب باران، نازنینِ من
به تیمار دل سبزینه میآیی