شعرهای منظوم


I was a Moon...
من ماه بودم...
از چشم تو شعری فروافتاد و غلطید
در دفترم خون شد، به هر دیوار پاشید
گفتم که از چشمت حکایتها نویسم
دنیا تو را گم کرد، دستم باز لرزید
با صبح از بیخوابی و کابوس گفتم
نام تو را بردم، به من، دیوانه خندید
با باد گفتم عطر گیسویش رها کن
سرخورده شد، زوزهکشان در شهر پیچید
گفتم به باران از دل من کی بباری؟
رگبار شد، از گفتهام انگار ترسید
من ماه بودم در مدارم سنگ افتاد
از بخل کیوان، مشتری یا تیر و ناهید
بوسیدهام من گونهات را دست بردار
از این همه ناز و ادا، انکار و تردید
از اول قصه تو بودی، من نبودم
بودی ولی آخر تو را تقدیر دزدید

Visa
روادید
از همین بیخوابی و شبهای بارانریز
تا سقوطِ تلخِ سربازانِ قلبِ بیقرارِ من
در كبودِ درهی نیریز
از هجومِ بیامانِ گرد و خاكِ بی تو سر كردن
از غمِ تنهایی من، كوچه را
این شهر را،
این بیكران را باخبر كردن...
از خیالاتی كه بی تو رنگِ رفتن داشت
من تمامِ ترسم از بی تو پریدن بود
غربتی دنبالهدارِ غربتی دیگر
هر روادیدی برای یك ندیدن بود...
از همین جایی كه من بی عشق دلگیرم
لابهلای واژههایی كه پر از حرفاند
دربهدر از تو سراغی تازه میگیرم
از سحر دورم،
به شب نزدیك
گنگ و خوابآلوده و تاریك
در پناهِ این همه آوارهی از جنگ برگشته
در سكوتِ ساحلِ تبدار میمیرم...
از همین جایی که من تا صبح بیدارم
خسته از کابوس دنیایی پر از آوار
خسته از این بدشگون اخبار
پابهپای ابر میبارم...
دلخوشم اما، به صبحی که تو میآیی
راضیام تنها به رازی که تو میدانی:
این گناهِ ترس و خواب و جنگ و دنیا نیست
کارِ دل آشفتهست اما
بستهی امروز و فردا نیست
من به رویایی كه از چشم تو میآید گرفتارم
من به آن افسانهی خوشرنگِ خوشتصویر
من به آن آیینهی جنگیده با تقدیر
بیمارم
پابهپای ابر میبارم!

With Your Eyes
با چشمهایت
با چشمهایت میتوان باز، تقدیرها را بیاثر کرد
از لحظههای پوچ و فانی، بی هیچ کابوسی گذر کرد
با چشمهایت میتوان باز، عاشق شد و دیوانگی کرد
با چشمهایت میتوان باز، در وادی عشقت خطر کرد
با چشمهایت میتوان باز، باران شد و از ابر بارید
با چشمهایت میتوان باز، رنگینکمانها را خبر کرد
با چشمهایت میتوان باز، در پیلههای غم نپوسید
با چشمهایت میتوان باز، بر رقص پروانه نظر کرد
با چشمهایت میتوان باز، دستی به سوی کهکشان برد
با چشمهایت میتوان باز، تا آسمانِ نو سفر کرد
با چشمهایت میتوان باز، عطر وطن را در هوا جُست
با چشمهایت میتوان باز، این شام غربت را سحر کرد
با چشمهایت میتوان باز، شعری به رنگ ارغوان گفت
با چشمهایت میتوان باز، هر واژهای را دربهدر کرد
با چشمهایت میتوان باز، دل داد و از آخر نترسید
با چشمهایت میتوان باز، از ترس دل کندن حذر کرد
با خندههایت میتوان بود، با اشکهایت میتوان مُرد
با چشمهایت میتوان باز، هر درد و رنجی را بهسرکرد

One City, One Poem
یک شهر، یک شعر
یک شعر از این شهر میگویم که باشی
یک شعرِ بیپایان که بی تردید جا شی
یک برج میسازم کنار بیت اول
یک قصرِ فیروزه که شاید مال ما شی
من شاعر عصر مدرنم نیست پیدا
در شعرهایم صحبتی از حوض و کاشی
بیخواب بودم از نبودت تا سحرگاه
هی شعر میخوانم مگر از خواب پا شی
دارد به آخر میرسد این شعر برگرد
حیف است شهری باشد اما تو نباشی

Letter
نامه
تا میاندیشم به تو در سینه مهمانی شود
باز میترسم عیان، این رازِ پنهانی شود
آسمانِ خانهام ابریست، ابری بیقرار
از تو میخوانم دوباره، خانه بارانی شود
پرسههای شعر تاریکست در هجرانِ تو
چهره بنمای و نظر کن، تا چراغانی شود
مردمِ این شهر بیمارند، اما کو طبیب
خندهای کن، ناز فرما، بلکه درمانی شود
قحطی آمد، برقع بگشا، گیسوانت باز کن
تا برقصد باد در مویت، فراوانی شود
شاعرِ دیوانه بی زنجیر حالش خوب نیست
دستهایت را قفس کن، تا که زندانی شود