Alireza Shams
گزینه شعرهای منظوم
Wish
کاش
کاش
کاش باران بزند، دهکده آباد شود
هرچه حرفست زِ غم، یکسره بر باد شود
نفسِ صبح گرفتهست از این برفِ سکوت
آفتابی بزند، نور چو فریاد شود
باغِ بی برگ که در هجرتِ گل میسوزد
بلبلش سر برسد، منزلِ شمشاد شود
گر گزیدهست لبِ حسرتِ شیرین خسرو
حادثه در بزند، نوبتِ فرهاد شود
کامِ ما تلخ شد از هرچه گذشتیم و گذشت
فرصتی نیست که از ساغر و می یاد شود
طمعِ عدل نبندیم بر این دهر ولی
کاش از این یکسره بیداد، یکی داد شود
خاکِ اجدادی اگر خستهی جور و ستمست
کاش از این بغضِ تو و خونِ من آزاد شود
قلبِ تو خانهی عشقست، مبادا غمناک
باز میبوسمت آن خانه زِ نو شاد شود
With Your Eyes
با چشمهایت
با چشمهایت میتوان باز، تقدیرها را بیاثر کرد
از لحظههای پوچ و فانی، بی هیچ کابوسی گذر کرد
با چشمهایت میتوان باز، عاشق شد و دیوانگی کرد
با چشمهایت میتوان باز، در وادی عشقت خطر کرد
با چشمهایت میتوان باز، باران شد و از ابر بارید
با چشمهایت میتوان باز، رنگینکمانها را خبر کرد
با چشمهایت میتوان باز، در پیلههای غم نپوسید
با چشمهایت میتوان باز، بر رقص پروانه نظر کرد
با چشمهایت میتوان باز، دستی به سوی کهکشان برد
با چشمهایت میتوان باز، تا آسمانِ نو سفر کرد
با چشمهایت میتوان باز، عطر وطن را در هوا جُست
با چشمهایت میتوان باز، این شام غربت را سحر کرد
با چشمهایت میتوان باز، شعری به رنگ ارغوان گفت
با چشمهایت میتوان باز، هر واژهای را دربهدر کرد
با چشمهایت میتوان باز، دل داد و از آخر نترسید
با چشمهایت میتوان باز، از ترس دل کندن حذر کرد
با خندههایت میتوان بود، با اشکهایت میتوان مُرد
با چشمهایت میتوان باز، هر درد و رنجی را بهسرکرد
Visa
روادید
از همین بیخوابی و شبهای بارانریز
تا سقوطِ تلخِ سربازانِ قلبِ بیقرارِ من
در كبودِ درهی نیریز
از هجومِ بیامانِ گرد و خاكِ بی تو سر كردن
از غمِ تنهایی من، كوچه را
این شهر را،
این بیكران را باخبر كردن...
از خیالاتی كه بی تو رنگِ رفتن داشت
من تمامِ ترسم از بی تو پریدن بود
غربتی دنبالهدارِ غربتی دیگر
هر روادیدی برای یك ندیدن بود...
از همین جایی كه من بی عشق دلگیرم
لابهلای واژههایی كه پر از حرفاند
دربهدر از تو سراغی تازه میگیرم
از سحر دورم،
به شب نزدیك
گنگ و خوابآلوده و تاریك
در پناهِ این همه آوارهی از جنگ برگشته
در سكوتِ ساحلِ تبدار میمیرم...
از همین جایی که من تا صبح بیدارم
خسته از کابوس دنیایی پر از آوار
خسته از این بدشگون اخبار
پابهپای ابر میبارم...
دلخوشم اما، به صبحی که تو میآیی
راضیام تنها به رازی که تو میدانی:
این گناهِ ترس و خواب و جنگ و دنیا نیست
کارِ دل آشفتهست اما
بستهی امروز و فردا نیست
من به رویایی كه از چشم تو میآید گرفتارم
من به آن افسانهی خوشرنگِ خوشتصویر
من به آن آیینهی جنگیده با تقدیر
بیمارم
پابهپای ابر میبارم!
One City, One Poem
یک شهر، یک شعر
یک شعر از این شهر میگویم که باشی
یک شعرِ بیپایان که بی تردید جا شی
یک برج میسازم کنار بیت اول
یک قصرِ فیروزه که شاید مال ما شی
من شاعر عصر مدرنم نیست پیدا
در شعرهایم صحبتی از حوض و کاشی
بیخواب بودم از نبودت تا سحرگاه
هی شعر میخوانم مگر از خواب پا شی
دارد به آخر میرسد این شعر برگرد
حیف است شهری باشد اما تو نباشی
Letter
نامه
تا میاندیشم به تو در سینه مهمانی شود
باز میترسم عیان، این رازِ پنهانی شود
آسمانِ خانهام ابریست، ابری بیقرار
از تو میخوانم دوباره، خانه بارانی شود
پرسههای شعر تاریکست در هجرانِ تو
چهره بنمای و نظر کن، تا چراغانی شود
مردمِ این شهر بیمارند، اما کو طبیب
خندهای کن، ناز فرما، بلکه درمانی شود
قحطی آمد، برقع بگشا، گیسوانت باز کن
تا برقصد باد در مویت، فراوانی شود
شاعرِ دیوانه بی زنجیر حالش خوب نیست
دستهایت را قفس کن، تا که زندانی شود